گردآوری داستان کوتاه آموزنده

استاندارد
گردآوری داستان کوتاه آموزنده

داستان درباره سربازی است که پس از جنگ ویتنام می خواست به خانه خود بازگردد.
سرباز قبل از این که به خانه برسد، از نیویورک با پدر و مادرش تماس گرفت و گفت: « پدر و مادر عزیزم، جنگ تمام شده و من می خواهم به خانه بازگردم، ولی خواهشی از شما دارم. رفیقی دارم که می خواهم او را با خود به خانه بیاورم.»

پدر و مادر او در پاسخ گفتند: « ما با کمال میل مشتاقیم که او را ببینیم.»
پسر ادامه داد: « ولی موضوعی است که باید در مورد او بدانید، او در جنگ به شدت آسیب دیده، معلول شده و در اثر برخورد با مین یک دست و یک پای خود را از دست داده است و جایی برای رفتن ندارد و من می خواهم که اجازه دهید او با ما زندگی کند.»

پدرش گفت:« پسر عزیزم، متأسفیم که این مشکل برای دوست تو به وجود آمده است. ما کمک می کنیم تا او جایی برای زندگی در شهر پیدا کند».
پسر گفت: نه، من می خواهم که او در منزل ما زندگی کند.
آنها در جواب گفتند:نه، فردی با این شرایط موجب دردسر ما خواهد بود. ما فقط مسئول زندگی خودمان هستیم و اجازه نمی دهیم او آرامش زندگی ما را برهم بزند. بهتر است به خانه بازگردی و او را فراموش کنی.
در این هنگام پسر با ناراحتی تلفن را قطع کرد و پدر و مادر او دیگر چیزی نشنیدند.

چند روز بعد پلیس نیویورک به خانواده پسر اطلاع داد که فرزندشان در سانحه سقوط از یک ساختمان بلند جان باخته و آنها مشکوک به خودکشی هستند.
پدر و مادر آشفته و سراسیمه به طرف نیویورک پرواز کردند و برای شناسایی جسد پسرشان به پزشکی قانونی مراجعه کردند. با دیدن جسد، قلب پدر و مادر از حرکت ایستاد. پسر آنها یک دست و پا داشت.

گردآوری داستان کوتاه آموزنده

استاندارد
گردآوری داستان کوتاه آموزنده

یکی از روزهای سال اول دبیرستان بود.
من از مدرسه به خانه بر می گشتم كه یكی از بچه های كلاس را دیدم. اسمش مارك بود و انگار همه ی كتابهایش را با خود به خانه می برد.
با خودم گفتم: كی این همه كتاب رو آخر هفته به خانه می بره. حتما ً این پسر خیلی بی حالی است. من برای آخر هفته ام برنامه ریزی كرده بودم. (مسابقه ی فوتبال با بچه ها، مهمانی خانه ی یكی از همكلاسی ها). بنابراین شانه هایم را بالا انداختم و به راهم ادامه دادم.

همینطور كه می رفتم، تعدادی از بچه ها رو دیدم كه به طرف او دویدند و او را به زمین انداختند. كتابهاش پخش شد و خودش هم روی خاكها افتاد. عینكش افتاد و من دیدم چند متر اون طرف تر، روی چمن ها پرت شد.
سرش را كه بالا آورد، در چشماش یه غم خیلی بزرگ دیدم. بی اختیار قلبم به طرفش كشیده شد و بطرفش دویدم. در حالی كه به دنبال عینكش می گشت، یه قطره درشت اشك در چشمهاش دیدم همین طور كه عینكش را به دستش می دادم، گفتم: این بچه ها یه مشت آشغالن…

او به من نگاهی كرد و گفت: هی، متشكرم! و لبخند بزرگی صورتش را پوشاند. از آن لبخندهایی كه سرشار از سپاسگزاری قلبی بود.
من كمكش كردم كه بلند شود و ازش پرسیدم كجا زندگی می كنه؟ معلوم شد كه او هم نزدیك خانه ی ما زندگی می كند.
ازش پرسیدم پس چطور من تو را ندیده بودم؟
او گفت كه قبلا به یك مدرسه ی خصوصی می رفته و این برای من خیلی جالب بود.
پیش از این با چنین كسی آشنا نشده بودم….. ما تا خانه پیاده قدم زدیم و من بعضی از كتابهایش را برایش آوردم.

او واقعا پسر جالبی از آب درآمد. من ازش پرسیدم آیا دوست دارد با من و دوستانم فوتبال بازی كند؟ و او جواب مثبت داد.
ما تمام اخر هفته را با هم گذراندیم و هر چه بیشتر مارك را می شناختم، بیشتر از او خوشم می آمد.
دوستانم هم چنین احساسی داشتند.

صبح دوشنبه رسید و من دوباره مارك را با حجم انبوهی از كتابها دیدم. به او گفتم: پسر تو واقعا بعد از مدت كوتاهی عضلات قوی پیدا می كنی، با این همه كتابی كه با خودت این طرف و آن طرف می بری.
مارك خندید و نصف كتابها را در دستان من گذاشت.

در چهار سال بعد، من و مارك بهترین دوستان هم بودیم. وقتی به سال آخر دبیرستان رسیدیم، هر دو به فكر دانشكده افتادیم. مارك تصمیم داشت به جورج تاون برود و من به دوك.
من می دانستم كه همیشه دوستان خوبی باقی خواهیم ماند. مهم نیست كیلومترها فاصله بین ما باشد.
او تصمیم داشت دكتر شود و من قصد داشتم به دنبال خرید و فروش لوازم فوتبال بروم.
مارك كسی بود كه قرار بود برای جشن فارغ التحصیلی صحبت كند. من خوشحال بودم كه مجبور نیستم در آن روز روبروی همه صحبت كنم.

من مارك را دیدم. او عالی به نظر می رسید و از جمله كسانی به شمار می آمد كه توانسته اند خود را در دوران دبیرستان پیدا كنند.
حتی عینك زدنش هم به او می آمد. همه دوستش داشتند.

پسر، گاهی من بهش حسودی می كردم.
امروز یكی از اون روزها بود. من می دیم كه برای سخنرانی اش كمی عصبی است. بنابراین دست محكمی به پشتش زدم و گفتم: هی مرد بزرگ! تو عالی خواهی بود.
او با یكی از اون نگاه هایش به من نگاه كرد( همون نگاه سپاسگزار واقعی) و لبخند زد و گفت: تشکر.

گلویش را صاف كرد و صحبتش را این طوری شروع كرد: فارغ التحصیلی زمان سپاس از كسانی است كه به شما كمك كرده اند این سالهای سخت را بگذرانید.
والدین شما، معلمانتان، خواهر برادرهایتان شاید یك مربی ورزش…. اما مهمتر از همه، دوستانتان. من اینجا هستم تا به همه ی شما بگویم دوست بودن، بهترین هدیه ای است كه شما می توانید به كسی بدهید. من می خواهم برای شما داستانی را تعریف كنم.

من به دوستم با ناباوری نگاه می كردم، در حالی كه او داستان اولین روز آشناییمان را تعریف می كرد.
به آرامی گفت كه در آن تعطیلات آخر هفته قصد داشته خودش را بكشد. او گفت كه چگونه كمد مدرسه اش را خالی كرده تا مادرش بعدا ً وسایل او را به خانه نیاورد.

مارك نگاه سختی به من كرد و لبخند كوچكی بر لبانش ظاهر شد. او ادامه داد: خوشبختانه، من نجات پیدا كردم. دوستم مرا از انجام این كار غیر قابل بحث، باز داشت.
من به همهمه ای كه در بین جمعیت پراكنده شد گوش می دادم، در حالی كه این پسر خوش قیافه و مشهور مدرسه به ما درباره ی سست ترین لحظه های زندگیش توضیح می داد.
پدر و مادرش را دیدم كه به من نگاه می كردند و از سپاس لبخند می زدند. همان لبخند پر.
من تا آن لحظه عمق این لبخند را درك نكرده بودم.

هرگز تاثیر رفتارهای خود را دست كم نگیرید. با یك رفتار كوچك، شما می توانید زندگی یك نفر را دگرگون نمایید: برای بهتر شدن یا بدتر شدن. خداوند ما را در مسیر.زندگی یكدیگر قرار می دهد تا به شكلهای گوناگون بر هم اثر بگذاریم.
دنبال خدا، در وجود دیگران بگردیم.

حالا شما دو راه برای انتخاب دارید: این نوشته را به دوستانتان نشان دهید، یا آن را پاك كنید گویی دلتان آن را لمس نكرده است همان طور كه می بینید، من راه اول را انتخاب كردم.
دوستان، فرشته هایی هستند كه شما را بر روی پاهایتان بلند می كنند، زمانی كه بالهای شما به سختی به یاد می آورند چگونه پرواز كنند. هیچ آغاز و پایانی وجود ندارد.
دیروز، به تاریخ پیوسته، فردا، رازی است ناگشوده، اما امروز یك هدیه است.

گردآوری داستان کوتاه آموزنده

استاندارد
گردآوری داستان کوتاه آموزنده

پدر روزنامه می خواند. اما پسر كوچكش مدام مزاحمش می شد. حوصله ی پدر سر رفت و صفحه ای از روزنامه را كه نقشه ی جهان را نمایش می داد جدا و قطعه قطعه كرد و به پسرش داد.
بیا! كاری برایت دارم. یك نقشه ی دنیا به تو می دهم. ببینم می توانی آن را دقیقا همان طور كه هست بچینی؟

دوباره سراغ روزنامه اش رفت. می دانست پسرش تمام روز گرفتار این كار است. اما یك ربع ساعت بعد پسرك با نقشه ی كامل برگشت.
پدر با تعجب پرسید: مادرت به تو جغرافی یاد داده؟
پسرجواب داد: جغرافی دیگر چیست؟
پدر پرسید: پس چگونه توانستی این نقشه ی دنیا را بچینی؟
پسر گفت: اتفاقا پشت همین صفحه تصویری از یك آدم بود. وقتی توانستم آن آدم را دوباره بسازم دنیا را هم دوباره ساختم.

گردآوری داستان کوتاه آموزنده

استاندارد
گردآوری داستان کوتاه آموزنده

یک خانم خوشگل و یك آقاهه كه سوار قطاری به مقصدی خیلی دور شده بودند، بعد از حركت قطار متوجه شدند كه در این كوپه درجه یك كه تختخواب دار هم می باشد، با هم تنها هستند و هیچ مسافر دیگری وارد كوپه نخواهد شد.

ساعت ها سفر در سكوت محض گذشت و مرد مشغول مطالعه و زن مشغول بافتنی بافتن بود. شب كه وقت خواب رسید، خانم تخت طبقه بالا و آقاهه تخت طبقه پایین را اشغال كردند.

اما مدتی نگذشته بود كه خانم از طبقه بالا، دولا شد و آقاهه را صدا زد و گفت: ببخشید! میشه یه لطفی در حق من بفرمایید؟
– خواهش میكنم!
– من خیلی سردمه. میشه از مهماندار قطار برای من یك پتوی اضافی بگیرید؟
مرد جواب داد: من یه پیشنهاد بهتر دارم!
زن: چه پیشنهادی؟
مرد: فقط برای همین امشب، تصور كنیم كه زن و شوهر هستیم.
زن ریزخندی كرد و با شیطنت گفت: چه اشكال داره، موافقم!
– قبول؟
– قبول
مرد گفت: خب، حالا مثل بچه آدم خودت پاشو، برو از مهموندار پتو بگیر. یه لیوان چائی هم برای من بیار. دیگه هم مزاحم من نشو.

گردآوری داستان کوتاه آموزنده

استاندارد
گردآوری داستان کوتاه آموزنده

زن به شیطان گفت: آیا آن مرد خیاط را می بینی؟
می توانی بروی وسوسه اش کنی که همسرش را طلاق دهد؟
شیطان گفت: آری و این کار بسیار آسان است.

شیطان به سوی مرد خیاط رفت و به هر طریقی سعی می کرد او را وسوسه کند اما مرد خیاط همسرش را بسیار دوست داشت و اصلا به طلاق فکر هم نمی کرد.
پس شیطان برگشت و به شکست خود در مقابل مرد خیاط اعتراف کرد.

سپس زن گفت: اکنون آنچه اتفاق می افتد ببین و تماشا کن.
زن به طرف مرد خیاط رفت و به او گفت: چند متری از این پارچه ی زیبا می خواهم. پسرم می خواهد آن را به معشوقه اش هدیه دهد.
پس خیاط پارچه را به زن داد. سپس آن زن رفت به خانه مرد خیاط و در زد و زن خیاط در را باز کرد و آن زن به او گفت: اگر ممکن است می خواهم وارد خانه تان شوم برای ادای نماز، و زن خیاط گفت: بفرمایید، خوش آمدید.

آن زن پس از آنکه نمازش تمام شد، آن پارچه را پشت در اتاق گذاشت؛ بدون آنکه زن خیاط متوجه شود و سپس از خانه خارج شد و هنگامی که مرد خیاط به خانه برگشت، آن پارچه را دید و فورا داستان آن زن و معشوقه ی پسرش را به یاد آورد و همسرش را همان موقع طلاق داد.

شیطان گفت: اکنون من به کید و مکر زنان اعتراف می کنم.
آن زن گفت: کمی صبر کن. نظرت چیست اگر مرد خیاط و همسرش را به همدیگر بازگردانم؟
شیطان با تعجب گفت: چگونه؟
آن زن روز بعدش رفت پیش خیاط و به او گفت: همان پارچه ی زیبایی را که دیروز از شما خریدم یکی دیگر می خواهم برای اینکه دیروز رفتم به خانه ی یک زنی محترم برای ادای نماز و آن پارچه را آنجا فراموش کردم و خجالت کشیدم دوباره بروم و پارچه را از او بگیرم.

و اینجا مرد خیاط رفت و از همسرش عذرخواهی کرد و او را برگرداند به خانه اش.
و الان شیطان در بیمارستان روانی به سر می برد.

گردآوری داستان کوتاه آموزنده

استاندارد
گردآوری داستان کوتاه آموزنده

مرد کشاورزی یک زن نق نقو داشت که از صبح تا نصف شب در مورد چیزی شکایت می کرد. تنها زمان آسایش مرد زمانی بود که با قاطر پیرش در مزرعه شخم می زد.

یک روز، وقتی که همسرش برایش ناهار آورد، کشاورز قاطر پیر را به زیر سایه ای راند و شروع به خوردن ناهار خود کرد. بلافاصله همسر نق نقو مثل همیشه شکایت را آغاز کرد. ناگهان قاطر پیر با هر دو پای عقبی لگدی به پشت سر زن زد و زن در دم کشته شد.

در مراسم تشییع جنازه چند روز بعد، کشیش متوجه چیز عجیبی شد.
هر وقت یک زن عزادار برای تسلیت گویی به مرد کشاورز نزدیک می شد، مرد گوش می داد و به نشانه تصدیق سر خود را بالا و پایین می کرد، اما هنگامی که یک مرد عزادار به او نزدیک می شد، او بعد از یک دقیقه گوش کردن سر خود را به نشانه مخالفت تکان می داد.

پس از مراسم تدفین، کشیش از کشاورز قضیه را پرسید.
کشاورز گفت:
خوب، این زنان می آمدند چیز خوبی در مورد همسر من می گفتند، که چقدر خوب بود، یا چه قدر خوشگل یا خوش لباس بود، بنابراین من هم تصدیق می کردم.
کشیش پرسید، پس مردها چه می گفتند؟
کشاورز گفت:
آنها می خواستند بدانند که آیا قاطر را حاضرم بفروشم یا نه؟

گردآوری داستان کوتاه آموزنده

استاندارد
گردآوری داستان کوتاه آموزنده

زن نصف شب از خواب بیدار شد و دید که شوهرش در رختخواب نیست و به دنبال او گشت. شوهرش را در حالی که توی آشپزخانه نشسته بود و به دیوار زل زده بود و در فکری عمیق فرو رفته بود و اشک‌هایش را پاک می‌‌کرد و فنجانی قهوه‌ می‌‌نوشید پیدا کرد…

در حالی‌ که داخل آشپزخانه می‌‌شد پرسید: چی‌ شده عزیزم این موقع شب اینجا نشستی؟
شوهرش نگاهش را از دیوار برداشت و گفت: هیچی‌ فقط اون وقتها رو به یاد میارم، ۲۰ سال پیش که تازه همدیگرو ملاقات کرده بودیم ، یادته...؟

زن که حسابی‌ تحت تاثیر قرار گرفته بود، چشم‌هایش پر از اشک شد و گفت: آره یادمه…
شوهرش ادامه داد: یادته پدرت که فکر می کردیم مسافرته ما رو توی اتاقت غافلگیر کرد؟
زن در حالی‌ که روی صندلی‌ کنار شوهرش می نشست گفت: آره یادمه، انگار دیروز بود.

مرد بغضش را قورت داد و ادامه داد: یادته پدرت تفنگ رو به سمت من نشونه گرفت و گفت: یا با دختر من ازدواج می کنی‌ یا ۲۰ سال می‌‌فرستمت زندان آب خنک بخوری؟
زن گفت: آره عزیزم اون هم یادمه و یک ساعت بعدش که رفتیم محضر و …
مرد نتوانست جلوی گریه اش را بگیرد و گفت:
اگه رفته بودم زندان امروز آزاد می شدم !

گردآوری داستان کوتاه آموزنده

استاندارد
گردآوری داستان کوتاه آموزنده

زنه میره نجاری میگه: آقا یه کمد بساز برام.
نجار کمد می سازه.
زنه دو روز بعد میاد میگه: اتوبوس که رد می شه کمده می لرزه.
نجاره میگه :چرا مزخرف میگی اتوبوس چه صیغه ایه؟
خلاصه میاد پیچاشو محکمتر می کنه و میره.

دوباره فردا زنه میاد میگه: اتوبوس رد میشه کمد می لرزه.
نجار میگه: بابا برای یه کمد پدر مارو در آوردی. اصن من میرم تو کمد می شینم اتوبوس رد شه ببینیم چیه؟
می شینه تو کمد، یه دفعه شوهر زنه میاد خونه در کمدو باز می کنه، میگه: تو اینجا چی کار میکنی؟
نجاره میگه: اگه بهت بگم منتظر اتوبوسم باورت می شه؟

گردآوری داستان کوتاه آموزنده

استاندارد
گردآوری داستان کوتاه آموزنده

ناصرالدین شاه در طول زندگی اش ۸۵ زن داشت و یک“ببری خان”.
نمی دانیم که آن ۸۵ نفرچقدر نزد شاه مقرب بودند ولی ببری خان آنقدر محبوب این پادشاه بود که به گربه قجری معروف شد و نامش در تاریخ ماندگار شد.

روایت دردانگی این گربه به زمانی بر می گردد که ناصرالدین شاه سخت بیمار بود و تب شدیدی داشت و این گربه هم تازه زایمان کرده و مشغول جا به جایی بچه هایش بوده و از کنار بستر شاه می گذشته که کسی وارد اتاق می شود و در را می بندد. راه خروجی گربه که بسته می شود سرگردان و بلاتکلیف دور بسترشاه می چرخد و پایین پای شاه می ایستد.

یکی از همسران شاه، صاحب گربه از سرچاپلوسی و خود شیرینی این رویداد را نشانه بهبودی شاه عنوان کرده و به او مژده بریده شدن تب را می دهد. از قضا سپیده دم فردا تب می برد و شاه بهتر می شود. از آن پس گربه می شود محبوب و مقرب درگاه.

پس از مدتی زنان شاه که می دیدند شاه به این گربه بیشتر از آن ها توجه می کند، گربه را می دزدند و در سیاه چالی می اندازند.

گردآوری داستان کوتاه آموزنده

استاندارد
گردآوری داستان کوتاه آموزنده

زنی با سر و صورت کبود و زخمی سراغ دکتر میره. دکتر می پرسه: چه اتفاقی افتاده؟
خانم در جواب میگه: دکتر، دیگه نمی دونم چکار کنم. هر وقت شوهرم مست میاد خونه، منو زیر مشت و لگد له می کنه.
دکتر گفت: خوب دوای دردت پیش منه، هر وقت شوهرت مست اومد خونه، یه فنجون چای سبز بردار و شروع کن به قرقره کردن و این کار رو ادامه بده.

دو هفته بعد،اون خانم با ظاهری سالم و سرزنده پیش دکتر برگشت.
خانم گفت: دکتر، پیشنهادتون فوق العاده بود هر بار شوهرم مست اومد خونه، من شروع کردم به قرقره کردن چای و شوهرم دیگه به من کاری نداشت.
دکتر گفت: می بینی اگه جلوی زبونت رو بگیری خیلی چیزا حل میشه.